سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی من
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :40
بازدید دیروز :13
کل بازدید :71357
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/2/15
5:59 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
دانا زیبایی[0]
معنی اسم وبلاگ من (golenita) به شرح زیره: Gol که گله مثل گل رُز اما N: نیک اندیشی I: ایمان قلبی به خدا ، ایده نوین ، ایستادگی T: ترس از خدا ، تلاش A: آشنایی ، آسایش ، آرزو

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
افتتاحیه ی وبلاگ[2] از زندگی سیر شدم[1] ای روزگار[1] بعد از 91 سال زندگی[1] خرد و بصیرت[1] قلب زیبا[1] شیطان[1] عاشق خجالتی[1] دیوار شیشه ای ذهن[1] راز زندگی[1] اگر می خواستم مجازاتت کنم[1] جعبه[1] دسته گل[1] چشمان پدر[1] عاشقانه تا پای جان[1] مرگ همین جاست بخند[1] مسافر[1] خواب عجیب[1] ارزشهای دست یافتنی[1] قورباغه[1] بیسکوئیت[1] آرزوها زنده می شوند[2] بمون...[1] بی تو...[1] یه داستان گریه دار واقعی...[1] نامه ای برای تو...[1] هزینه عشق واقعی[1] هدیه ی پروردگار[1] دلم گرفته...[1] مرد کور[1] دو همسفر[1] پسرک[1] تنها[1] به یاد داشته باش[1] داستان طول عمر انسان[1] از خدا خواستم...[1] یه قصه ی خوندنی[1] ادعا...[1] دوست شما چه رنگیه؟[1] زنجیر عشق[1] ماه محرم آمد...[1] بدون شرح!!![1] تهران...[1] القائات شیطانی[1] زنش بده، خوب می شه[1] علل گریز دختران از ازدواج[1] دوست معمولی هستید یا واقعی؟[1] 13 اشتباه مهم در زندگی[1] از حال بد به حال خوب[1] موانع ازدواج دختران و پسران[1] آموزش بازیهای عاشقانه[1] جملات زیبا 1[1] 20 روش عاشقانه (1)[1] 3 نشانه[1]

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»


دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است

- «
چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم
دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید
-
اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد؛ چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
-
ما خیلی تشنه‌ایم، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
-
بهشت
-
بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
-
آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
-
کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...
 

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست